به گزارش خبرگزاری فارس، مدتهاست که شایعات مختلفی در مورد به پایان رسیدن دنیا در سال 2012 و در روز 21 دسامبر (مصادف با اول دی ماه) در وبلاگهای مختلف و شبکههای اجتماعی رد و بدل میشود و هر روز ابعاد گستردهتری نیز به خود میگیرد.
قبول که ما ، دو خط موازی
هیچگاه به همدیگر نمی رسیم
فقط کمی فاصله را کمتر کن
می خواهم بهتر ببینمت .

شاعر زن می گه:
به نام خدایی که زن آفرید.....حکیمانه امثال من آفرید
پاسخ شاعر مرد:
به نام خداوند مرد آفرین........که بر حسن صنعش هزار آفرین
در یخچال را باز می کند
عرق شرم ...
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد
... کمی آب در لیوان می ریزد
پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...
گفت: اگر خودمو نندازم جلو، ش
اونقدر میزنه تا داغون شه،آخه موجیه
کودکی با پای برهنه بر روی برفها
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط
کودک گفت:
هر روز صبح، در هر ایستگاه بزرگ راه آهن، هزاران نفر داخل شهر میشوند
تا به سر ِ کارهای خود بروند و در همین حال، هزاران نفر دیگر از شهر خارج
میشوند تا به سر کارشان برسند. راستی چرا این دو گروه از مردم، محلهای
کارشان را با یکدیگر عوض نمیکنند؟
" عقاید یک دلقک / هاینریش بل "
دلش اما هميشه شور مي زند براي ما
اشکهاي مادر , ...
دکترها اسمش را گذاشتهاند آب مرواريد!
حرفها دارد چشمان مادر ؛ گويي زيرنويس فارسي دارد
دستانش را نوازش مي کنم
داستاني دارد دستانش

زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و........ خلاصه فریاد میزدم
یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمیرسید هی میپرید بالا و
نازنین!
ورشکست شدن کدامین سرمایه دار، به اندازه بی سرمایه شدن تو
دردناک است؟ در شیرینی ات چه ریخته ای که کامها تلخ می شوند؟
همسایه ام از گرسنگی مرد،بستگانش در عزایش گوسفند ها سر بریدند
پيرمرد همسايه آلزايمر دارد ...
ديروز زيادي شلوغش کرده بودند او فقط فراموش کرده بود از خواب بيدار شود ...!
زنده یاد حسين پناهي
مثل مادر بي سوادي
که دلش هواي بچه اش را کرده
ولي بلد نيست شماره اش را بگيره.
کودکی به پدرش گفت: «پدر، دیروز سر چهارراه حاجی فیروز را دیدم
بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،ولی
پدر ، من خیلی از او خوشم آمد ، نه به خاطر
اینکه ادا در می آورد و می رقصید ، به خاطر اینکه چشم هایش خیلی
شبیه تو بود ...»
از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چهارراه می دیدند ...
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور
کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای
لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم
دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو
سیاه و پاره نکن ؟ ها؟فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی
بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد …بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم …مادم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن … اونوقت
میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد …اونوقت میشه
برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه … اونوقت …
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم
رو پاک نکنم و توش بنویسم …
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم …
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا …
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد …
آموخته ام که : باید شکر گذار باشیم که خدا هر آنچه را که می طلبیم، به ما نمی دهد.
- هیچ کس دشمن تو نیست زیرا در بر نامه الهی خواست خدا حمایت از توست .
در دلش موج می زند اما سکه صدقه رهگذر
خودخواهی آن را می خشکاند احساس کرده ام.
- چارلی چاپلین -
باید فراموشت کنمچندیست تمرین میکنم
من می توانم! می شود!
آرام تلقین میکنم.
حالم، نه، اصلآ خوب نیست...
تا بعد بهتر می شود!!
فکری برای ِ این دل
ِ تنهای ِ غمگین میکنم.
من می پذیرم رفته ای،
و بر نمی گردی همین
!خود را برای ِ درک این
، صد بار تحسین میکنم
.کم کم ز یادم می روی،
این روزگار و رسم اوست!
این جمله را با تلخی اش
صد بار تضمین میکنم.
باید فراموشت کنمچندیست تمرین میکنم
من می توانم! می شود!
آرام تلقین میکنم.
یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد
داد می زد : کهنه قالی می خرم
دسته دوم جنس عالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت اقا سفره خالی می خرید...؟

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب
دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت
عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.»
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.
نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!
حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز
صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!

التماس می کند : آقا... آقا "دعا " می خری؟
و حاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را می گرداند
و برای فرج آقا "دعا " می کند....
دستهارا باز در شبـــهای ســـرد هــــــا کنید ای کودکان دوره گـرد
مژدگــانی ای خیابان خوابــــــــها می رسد ته مانده ی بشقابــــها
از كنارش گذشتـــم... گفتم: در اين خرابه به دنبال چيستي!؟
مات نگاهم کرد و گفت: اين خرابه خانه ي من است! از شـــرم فرو ریختـــم...
ناگاه گفت: تو جيرانم را نديدي!؟ دخترم را ... دلبندم كنار خودم بود، تشنه بود،
آب ميخواست...
گفتمش خودت بردار... كاش نگفته بودم ، كاش نگفته بودم ، كنار خودم بود...
راستي اونجا هم هوا سرد است.
راستي تو اون سرما دستاتون يخ نمي بنده؟
آخه تو اون هواي سرد مگه ميشه تو چادر زندگي كرد؟
راستي ؟؟؟؟ راستي !!!! راستي .....
شلوار تا خورده دارد ، مردی که یک پا ندارد
خشم است و آتش نگاهش ، یعنی تماشا ندارد
دوست دارم در مورد همه چیز فکر کنم
درباره کلبه متروک وسط باغ
درباره رودی که تبدیل شده به یک جاده
درباره چوپانی که بره اش را وسط کوهها گم کرده
درباره ی حسرت پیرزن بیمار برای رفتن به امامزاده بالای تپه
درباره کارگری که دوست دارد یک روز مرخصی با حقوق بگیرد
و درباره خودم که چقدر بی فکرم
من غمگین بودم که چرا کفش ندارم،
اتفاقا مردی را دیدم که پا هم نداشت.
من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش
کودکی گرسنه و بيمار گوشه ي قهوه خانه اي مي خفت راديو باز بود
و گوينده از مضرات پرخوري مي گفت .
دستانی که کمک می کنند پاک تر از دستهایی هستند که رو به آسمان دعا می کنند.
خداوندا دستهایم خالی است ودلم غرق در آرزوها -یا به قدرت بیکرانت دستانم را توانا گردان یا دلم را ازآرزوهای دست نیافتنی خالی کن
اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید.
آنچه جذاب است سهولت نیست، دشواری هم نیست، بلکه دشواری رسیدن به سهولت است .
وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر می کنند، نه رفتار و عملکرد شما
سخت کوشی هرگز کسی را نکشته است، نگرانی از آن است که انسان را از بین می برد .
پیش از آنکه پاسخی بدهی با یک نفر مشورت کن ولی پیش از آنکه تصمیم بگیری با چند نفر .
تنها راهی که به شکست می انجامد، تلاش نکردن است .
دشوارترین قدم، همان قدم اول است .
عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید .
آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد
من یاور یقین و عدالتم من زندگی ها خواهم ساخت، من خوشی های بسیار خواهم آورد من ملتم را سربلند ساحت زمین خواهم کرد، زیرا شادمانی او شادمانی من است
دلت بگیره ولی دلگیری نکنی..شاکی بشی ولی شکایت نکنی ...
گریه کنی اما نذاری اشکات پیدا شن...
خیلی چیزارو ببینی ولی ندیدش بگیری...
خیلی ها دلتو بشکن و تو فقط "سکوت" کنی...!!!!

باده اي بي رنگ و آتـــش گون بده زان که دوشم داده اي افزون بده
اي انيس خلوت شبــــهاي من مي چکـــد نام تو از لب هاي من
اشک در چشم، کبابی خوردند
قبل نوشیدن چای،
امام صادق(ع) پرسشهاي زير را از طبيب هندي پرسيدند:
چرا جمجمة سر چند قطعه است؟
چرا موي سر بالاي آن است؟
چرا پيشاني مو ندارد؟
چرا در پيشاني، خطوط و چين وجود دارد؟
تا چندي پيش سبزيخوردن پاي ثابت اكثرسفرههاي ايراني بود. وقتي سفره پهن ميشد اولين چيزيكه در مركز سفره خودنمايي ميكرد، يك سبد پر از انواع سبزيهاي تازه به همراه پيازچه وتربچه نقلي قرمزرنگي بود كه همچون گل جلوه ميكرد؛ سبزيهايي كه اشتهاي افراد را برميانگيخت و ميل به خوردن غذا را دوچندان ميكرد، اما حالا ديگر حضور اين سمبل شادابي و طراوت سفره كمرنگ شده است
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....
پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !
زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب میرفت. از او پرسید: پسر جان چه میخوانی؟
قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….
نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا میزند میگوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمیکند.
میگوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول میداد یک سکه نمیداد. زیاد میداد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد
گرچه اندازهی دنیا نشدهست
در زوایای خودش جا نشدهست
قطرهای هست که دریا نشدهست
بستر رود مهیا نشدهست
خاتمی و هاشمی و احمدی نژاد و … چه فرقی دارند وقتی ما خودمان مردمان آگاه و درستی نیستیم؟
فرزند عزیزم ....
آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،
اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم
اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است
چنانچه گوش شنوا داشته باشیم، خدا به زبان ما سخن میگوید - حال هر زبانی که باشد.
«مهاتما گاندی»
پس از چه روست که سالها از قیام امام حسین (ع) میگذرد و مظلومیت امام حسین (ع) در کوچه پس کوچهها و خیابانهای این شهر سر داده میشود و هیچ گوش شنوایی نیست، ما را چه شده است؟...