من که تصویری ندارم درنگاه هیچکس/خوب شد هرگز نبودم تکیه گاه هیچکس
کاش فنجانی نسازد کوزه گر از خاک من/ تا نیفتد در دلم فال سیاه هیچکس
بهترین تقدیر گلها چیدن و پژمردن است/سعی کن هرگز نباشی دلبخواه هیچکس...
مثل باران بمب ميبارد ولي
نخلها دلبسته بر آل علي
مثل باران بمب را باور كنيد
چند روزي زير باران سر كنيد
باز باران بيترانه ميرسد
بمبهاي بيبهانه ميرسد
باز ميبارد به سربازان مرگ
باز ميريزد از آن بالا تگرگ
باز آشوبي است در روي زمين
باز خمپاره، مسلسل تانك مين
نخلهاي تشنه سرگردان باد
زنده ميري را كسي يادم نداد
پايبند نخل و زيتونيم ما
تا ابد همسايه خونيم ما
خون ما نخلي دلاور ميشود
صبر كن ايام غم سر ميشود
ميرسد مردي مبارك پي ز راه
ميزند شمشير او پشت گناه
غزه را، چشمش چراغان ميكند
يك نظر بر خلق افغان ميكند
بر همه عالم خروشش ميرسد
مينوازد نغمه ی چاووش ها
شاد باشيد اي زغم خاموشها
اي همه مظلومها شادي كنيد
اين قفس را رنگ آزادي كنيد
اي فلسطين اي فلسطين شاد باش
ميرسد شيرين بيا فرهاد باش
غزه شادي كن كه ميآيد بهار
گل ببار و گل ببار و گل بباد
خـُבآیـآ ...
آغــوشـَت رآ امشـَب بـہ مـَن مـے בَهـے ؟
بـَرآے گـُفـتـَن ... چیــزے نـَבآرَم
امـآ بـَرآے شـنـُفـتـَنِ حـَرف هـآے تـو ... گـوش بسـیآر
.مـے شـَوَב مـَن بـُغـض كـُنـَم ..
تـو بگــویـے : مـَگـَر خـُבآیـَت نـَبآشـَב كـہ اینگـونـہ بـُغـض كـُنـے
مـے شـَوَב مـَن بـگــویـَ ـم خـُבآیـآ ...؟
تـو بگــویـے : جـآنِ دِل ...
مـے شـَوَב بیـآیــے ؟
تــَــــــمـَــــــــــنـ ـــــآ مـے كـُنـَ ـم ...
این دردنوشته ها
نه دلنشین اند نه زیبا
یک مشت حرف زخم خورده اند
که بغض دارند....
دیــگر از آن همه شیطــنت و شلوغی خبــری نیست
انقدر بخـــاطر ضبدرهای جلوی اسمم چوب روزگــار را خوردم
که تبـــدیل شـدم به ساکــــــــــت ترین شاگـــــرد کلاس زنـــدگی
ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺍﺯ ﮔﺮﮒ ﺧﻮﻥ می رود تا به دست خودش کشته می شود. نه گلوله ای شلیک می شود، و نه نیزه ای پرتاب! اما گرگ با همه غرورش سرنگون می شود.
پس مواظب خودت باش که داری به چه هدفی و چه روشی به امید رسیدن به چه مقصدی جلو میری و زندگی میکنی
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است...
"فريدون مشيري"
كسي كه فرصت برآوردن نياز ديگري را از دست ميدهد،
يكي از شايستهترين تجربههايي را كه زندگي ارائه ميكند، از دست داده است
به دریا شکوه بردم از شب دشت وزین عمری که تلخ تلخ بگذشت
به هرموجی که می گفتم غم خویش سری می زد به سنگ و باز می گشت
ﮐﻔﺶ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﻳﺎ ﺑﺮﺩ. ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﻱ ﺳﺎﺣﻞ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺩﺯﺩ
ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﻱ ﮐﻪ ﺻﻴﺪ ﺧﻮﺑﻲ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﻱ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ
ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ، ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ
ﻣﻮﺟﻲ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ
ﺩﺭﻳﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻲﺩﺭﻳﺎ ﺑﺎﺷﻲ
اين گل سرخ من است !
دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق،
كه بري خانه دشمن !
كه فشاني بر دوست !
راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست !
در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشيد،
روح خواهد بخشيد .
تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !
اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،
نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !
« دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس
« دوستت دارم » را با من بسيار بگو!
تسبیحی بافته ام ....
نه از سنگ نه از چوب نه از مروارید!!
بلور اشکهایم را به نخ کشیده ام تا برایتان دعا کنم هر آنچه آرزو دارید....
هرگز تو هم مانند من آزار دیدی؟
یار خودت را از خودت بیزار دیدی؟
آیا تو هم هر پرده ای را تا گشودی
از چارچوب پنجره دیوار دیدی؟
اصلا ببینم تا به حالا صخره بودی؟
از زیر امواج، آسمان را تار دیدی؟
نام کسی را در قنوتت گریه کردی؟
از " آتنا " گفتن " عذاب النار " دیدی؟
در پشت دیوار حیاطی شعر خواندی؟
دل کندن از یک خانه را دشوار دیدی؟
آیا تو هم با چشم باز و خیس از اشک
خواب کسی را روز و شب بیدار دیدی؟
رفتی مطب، بی نسخه برگردی به خانه؟
بیمار بودی مثل من؟ بیمار دیدی؟
حقا که با من فرق داری؛ لا اقل تو
او را که میخواهی خودت یک بار دیدی!