شعر و ادب
بهترين ها را براي شما انتخاب كرده ايم

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

 

 
براستی کدام برترند ؟
دستی که گره ای رو باز کنه
یا چشمی که فقط ببینه و دلسوزی کنه ؟


ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:براستی کدام برترند ؟,
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

 

 

به گزارش جهان به نقل از فارس، همزمان با فرارسیدن سیزدهم جمادی‌الثانی و سالروز وفات خانم «ام‌البنین» مادر گرامی علمدار کربلا، ماجرای ازدواج آن بانوی بزرگوار با امام علی(ع) از کتاب «ماه به روایت آه» به قلم ابوالفضل زرویی نصرآباد روایت می‌شود. 

داستان ازدواج ام البنین با امام علی(ع) از زبان همسر حضرت عباس

مهربان‌تر از مادر، محرم‌تر از خواهر، مقاوم‌تر از کوه، زیباتر از حور و روح‌نوازتر از نسیم صبح... این صفات نادره، تنها چند شاخه گل از گلستان وجود مادر همسرم، فاطمه ام‌‌البنین است. آن قدر مؤدب و محجوب و آرام است که جز به وقت ضرورت سخن نمی‌گوید و در عین هیمنه و شکوهمندی، چنان لطیف و نجیب است که بی‌ترس از ملامت و سرزنش، می‌توانی ساعت‌ها با او سخن بگویی و به تمام اشتباهات و خطاهایت اعتراف کنی.



ادامه مطلب...
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

 

خستم ام پینیکیو...


اینجا آدم ها دورغ می گویند!


و دماغ های خود را جراحی پلاستیک میکنند...


راست گفت پدر ژپتو: پینوکیو چوبی بمان!




تاریخ: سه شنبه 3 ارديبهشت 1392برچسب:پینوکیو چوبی بمان!,
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

 

پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد.
 
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...
 
نتيجه گيري  مولانا از بيان اين حكايت:‌

تو مبین اندر درختی یا به چاه    تو مرا بین که منم مفتاح راه




ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

وقتی آب و گل آدمی در کوره خلقت می پخت، عشقی عجیب و خدایی در او به ودیعت گذاشته شد. عشقی که بی تردید زیباترین و قشنگ ترین هدیه خالق است. زندگی شماری از انسان ها ترسیم واقعی و دقیقی از این عشق است.تفکر درباره فرازهایی از زندگی زیبایش بقدری پندآموز بود که من به وجد آمده و چند خطی برایش نوشته ام. این دلنوشته را به روح بزرگ او و دوستانش که افتخار میهن عزیزم هستند پیشکش میکنم. 



ادامه مطلب...
تاریخ: پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:نوشته:هانیه کمری 13ساله,
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

 خــدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن 11 رکعت است.

بنــده: خدایا من خسته ام نمیتوانم.
خــدا: بنده ی  من 2 رکعت نماز شفع بخوان و 1 رکعت نماز وتر.
بنــده: خدایا برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.
خــدا: بنده ی من قبل از خواب این 3 رکعت را بخوان.
بنــده: خدایا 3 رکعت زیاد است.
خــدا: بنده ی من فقط 1 رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا امروز خیلی خسته ام راه دیگری ندارد؟
خدا: قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله.
بنــده: خدایا من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم میپرد.
خــدا: همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن بگو یا الله.
بنـــده: خدایا هوا سرد است!نمیتوانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم.
خـــدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب مکنیم
بنــده اعتنائی نمی کند و می خوابد!!!!
خــدا: ملائکه من! ببینید آنقدر ساده گرفتم اما او خوابیده است.
خــدا: چیزی به اذان صبح نمانده او را بیدار کنید
دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده.
ملائکه: خداوندا 2بار او را بیدار کردیم اما باز خوابید.
خدا: در گوشش بگویید خدا منتظر توست.
ملائکه: باز هم بیدار نمی شود.
خدا: اذان صبح را میگویند هنگام طلوع آفتاب است.
ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا میشود.
ملائکه: خداوندا نمیخواهی با او قهر کنی؟
خدا: او جزء من کسی را ندارد....شاید توبه کرد.
بنده من هنگامی که به نماز می ایستی
من آنچنان گوش فرا می دهم که انگار همین یک بنده را دارم
و تو چنان غافلی که گویا صدها خدا داری!!

 




ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد


نگران خیس شدن پاهایش بود,

در آن زمان که آب از سر من گذشته بود...!!!

 




تاریخ: دو شنبه 26 فروردين 1392برچسب:نگران خیس شدن پاهایش بود, ,
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

زندگی را از نخست برای من بد ترجمه کرده اند :


زندگی را،
یکی مرگ تدریجی نام نهاد


یکی بدبختی مطلق معنی کرد


یکی درد درمان ناپذیرش خواند


و سرانجام یکی رسید و گفت :


زندگی به تنهایی ناقص است !


تا عشق نباشد ، زندگی تفسیر نمی شود




ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض

صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض

یک طرف خاطره ها!

یک طرف پنجره ها!

در همه آوازها! حرف آخر زیباست!

آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟

حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست

 




ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

  

کودکی هایم اتاقی ساده بود...

قصه ای دور اجاقی ساده بود

شب که می شد نقش ها جان می گرفت

روی سقف ما که طاقی ساده بود

می شدم پروانه خوابم می پرید

خوابهایم اتفاقی، ساده بود...

قهر می کردم به شوق آشتی

عشق هایم اشتیاقی ساده بود

ساده بودن عادتی مشکل نبود

سختی نان بود و باقی ساده بود...

 




تاریخ: یک شنبه 18 فروردين 1392برچسب:کودکی هایم اتاقی ساده بود,,,قصه ای دور اجاقی ساده بود,
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

ای مترسک


ای مترسک آنقدر دست هایت را باز نکن .. 

کسی تو را در آغوش نمی گیرد .. 

ایستادگی هایمان همیشه تنهایی در پی دارد !
...
سختیه تنهایی را وقتی فهمیدم که شنیدم

مترسک به کلاغ گفت : 

هرچه قدر دوست داری نوک بزن !

ولی تنهام نذار ..

 




تاریخ: دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:كسي تو را در آغوش نمي گيرد؟!!!,
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

دروغ

 "گاهی سکوت ،
همان دروغ است...
کمی شیک تر ،
روشنفکرانه تر
و با مسئولیت کمتر..!"

 

 




تاریخ: دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:دروغ,
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

آن  سپهري  كه  تا  لحظه  خاموشي  گفت 

 تو مرا ياد كني يا نكني من به يادت هستم


تو کجایی سهراب؟
اب را گل کردند
چشم ها را بستند
و چه با دل کردند ..
وای سهراب کجایی اخر ؟..
زخم ها بر دل عاشق کردند
خون به چشمان شقایق کردند ..
تو کجایی سهراب؟
که همین نزدیکی
عشق را دار زدند ..
همه جا سایه دیوار زدند ..
وای سهراب کجایی که ببینی حالا
دل خوش مثقالی است !
...
دل خوش سیری چند؟
صبر کن سهراب ..!

گفته بودي قايقي خواهي ساخت
قایقت جا دارد؟!..
من هم از همهمه ی اهل زمین
بیــــــــــزارم ...

 




تاریخ: دو شنبه 21 اسفند 1391برچسب:گفته بودي قايقي خواهي ساخت,
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد




تاریخ: دو شنبه 21 اسفند 1391برچسب:,
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

اینجا ایران است
.
.
دختر که باشی:
اگر زیبا باشی عطسه کردنت هم برای هزار نفر دوست داشتنیست
اما قیافه که نداشته باشی عاشقانه ترین احساساتت خریدار ندارد

 


پسر که باشی:
اگه پولدارباشی با قیافه ی زشتت هم میشوی شاهزاده سوار بر اسب خیلی ها
بی پول اگر باشی جز یک بی سرو پای دهاتی بیش نیستی

و این حقیقت جامعه ی ماست وجای تاسف دارد...




تاریخ: دو شنبه 21 اسفند 1391برچسب:اینجا ایران است,,,,
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

 

پدرم میگوید کتاب


مادرم میگوید دعا


و من خوب میدانم که زیباترین تعریف خدا را فقط باید از زبان گلها

شنید




ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

 

 


در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.



ادامه مطلب...
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

ز مردم دل بکن یاد خدا کن

خدا را وقت تنهایی صدا کن

در آن حالت که اشکت می چکد گرم

غنیمت دان و ما را هم دعا کن ...


 




تاریخ: پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب: ز مردم دل بکن یاد خدا کن ,
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

همیشه دوست داشتم جواب این سؤال رو بدونم:

توی کشورایی که جمعه تعطیل نیست

بازم غروب جمعه دلگیره؟ ...


 




ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛
اما خود نیز علت را نمی دانست.
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می
کرد، صدای ترانه ای را شنید.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟
با بهترین آرزوها



ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:,
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

وقتی که تفاوت در رنگ و نژاد برتری می آورد!
یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است

با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد

مهماندار از او پرسید "مشکل چیه خانوم؟"

زن سفید پوست گفت: "نمی توانی ببینی؟ به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است، من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!"

مهماندار گفت: "خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه"

مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: "خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم"

و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: "ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با اینحال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست."

و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت: "قربان این به ای معنی است که شما می توانید کیف اتان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید..."

تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند




ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

 



مشغول رانندگی تو جاده ام ....
از فاصله ی دور پلیس واسم دست تکون می ده و ابراز ارادت میکنه.....
خیلی آدمای با محبتی هستن
چطوری از این فاصله منو شناختن؟؟؟؟
یکیشون جوگیر میشه تا وسط جاده میاد
با حرارت خاصی واسم دست تکون میده
چراغ میزنم و با حرکت دست به ابراز علاقه شون جواب میدم
دفترچه و خودکار تو دستشه
می خواد ازم امضا بگیره
اما الان اصلا وقت ندارم باشه واسه بعد
اشک تو چشمام حلقه میزنه از این همه احساسات پاک و بی آلایش



ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

به گزارش گروه وبگردي باشگاه خبرنگاران ؛ یکی از محافظان مقام معظم رهبری در قالب خاطره ای گفت: یک روز که مقام معظم رهبری به کوههای اطراف تهران برای کوه پیمایی رفته بودند، با دختر و پسری دانشجو برخورد می کنند که به لحاظ ظاهری وضع نامناسبی داشتند.


ادامه مطلب...
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

 

  این روزها حوالی چشمانم مدام بارانی است

بیاو پنجره را باز کن 

نم نم دوستت دارم هایم را می شنوی ؟




ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
 
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
 
ولی بسیار مشتاقم از گلویم سوتکی سازد
 
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
 
و او یک ریز و پی در پی دم گرم و چموشش را بر گلویم سخت بفشارد
 
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
 
بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را



ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

کوک کن!

 

كوك كن ساعت خویش !
اعتباری به خروس سحری، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است

 

كوك كن ساعت خویش !
 

كه مـؤذّن، شب پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب



ادامه مطلب...
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

 

 
گشاده دست باش،جاری باش،کمک کن(مثل رود)
با شفقت و مهربان باش(مثل خورشید)
اگر کسی اشتباه کرد آن را بپوشان(مثل شب)
وقتی عصبانی شدی خاموش باش (مثل مرگ)
متواضع باش و کبر نداشته باش(مثل خاک)
بخشش و عفو داشته باش(مثل دریا)
اگر می خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش (مثل آینه)



ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

هان ای پدرِ پیر که امروز

 

         می نالی از این درد روانسوز،

                 علم پدر آموخته بودی

                        واندم که خبردار شدی سوخته بودی



ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:امروز تو ماندی و همین درد روانسوز,,
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

تساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر است

از میان جمع شاگردان یکی‌برخاست


 



ادامه مطلب...
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

روزی دختر کوچولویی از مادرش پرسید:
'مامان؟ نژاد انسان ها از کجا اومد؟
مادر جواب داد: 'خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژاد انسان ها به وجود اومد.'
دو روز بعد دخترک همین سوال رو از پدرش
پرسید.
پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون ها
تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد.'


دختر کوچولو که گیج شده بود نزد مادرش رفت
و گفت:مامان؟ تو گفتی خدا انسان ها رو آفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم!'
مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات در مورد خانواده ی خودش!


 




تاریخ: سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:روزی دختر کوچولویی از مادرش پرسید:,
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور
آخرین مطالب
آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 23
بازدید ماه : 2866
بازدید کل : 46399
تعداد مطالب : 325
تعداد نظرات : 176
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



استخاره آنلاین با قرآن کریم