شعر و ادب
بهترين ها را براي شما انتخاب كرده ايم

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود


در یخچال را باز می کند

عرق شرم ...

بر پیشانی پدر می نشیند


پسرک این را می داند

دست می برد بطری آب را بر می دارد

... کمی آب در لیوان می ریزد
 
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "

پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...
 

 



ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

   بهش گفتم: چرا هر بار وایمیسی و از
 
   شوهرت کتک میخوری؟

    گفت: اگر خودمو نندازم جلو، ش
 
    خودش رو می‌زنه،

    اونقدر می‌زنه تا داغون شه،آخه موجیه
 
    دست خودش نیست ... !
روع می‌کنه




ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

 کودکی با پای برهنه بر روی برفها  

 
 ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی
 
 نگاه می کرد زنی... در حال عبور او
 
 را دید، او را به داخل فروشگاه برد و 
 
 برایش لباس و کفش خرید و گفت:
 
 مواظب خودت باش کودک پرسید:
 
 ببخشید خانم شما خدا هستید؟


 زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط
 
 یکی از بنده های خدا هستم.

 کودک گفت:
 
می دانستم با او نسبتی داری!!!
 




ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

هر روز صبح، در هر ایستگاه بزرگ راه‌ آهن، هزاران نفر داخل شهر می‌شوند

تا به سر ِ کارهای خود بروند و در همین حال، هزاران نفر دیگر از شهر خارج

می‌شوند تا به سر کارشان برسند. راستی چرا این دو گروه از مردم، محل‌های

کارشان را با یکدیگر عوض نمی‌کنند؟

" عقاید یک دلقک / هاینریش بل "




ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

قند خون مادر بالاست


دلش اما هميشه  شور  مي زند براي ما

اشک‌هاي مادر , ...

مرواريد شده است در صدف چشمانش


دکترها اسمش را گذاشته‌اند آب مرواريد!

حرف‌ها دارد چشمان مادر ؛ گويي زيرنويس فارسي دارد

دستانش را نوازش مي کنم

داستاني دارد دستانش




تاریخ: شنبه 25 آذر 1391برچسب:قند خون مادر بالاست,
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

 می گویند : شاد بنویس ...

 

 نوشته هایت درد دارند!

 و من یاد ِ مردی می افتم ،

 که با کمانچه اش ،

 گوشه ی خیابان شاد میزد...

اما با چشمهای ِ خیس ...!!




تاریخ: شنبه 25 آذر 1391برچسب: می گویند : شاد بنویس ,,,,
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

 
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که
 
نابودت میکنم ! به زمین و زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی!

زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و........ خلاصه فریاد میزدم

یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمیرسید هی میپرید بالا و
 
میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید....


 



ادامه مطلب...
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

 

نازنین!  

ورشکست شدن کدامین سرمایه دار، به اندازه بی سرمایه شدن تو

دردناک است؟ در شیرینی ات چه ریخته ای که کامها تلخ می شوند؟




ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

همسایه ام از گرسنگی مرد،بستگانش در عزایش گوسفند ها سر بریدند




ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

پيرمرد همسايه آلزايمر دارد ...

 

ديروز زيادي شلوغش کرده بودند

او فقط فراموش کرده بود

از خواب بيدار شود ...!

زنده یاد حسين پناهي

 

 




تاریخ: پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:پيرمرد همسايه آلزايمر دارد ,,, ,
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

مثل مادر بي سوادي

که دلش هواي بچه اش را کرده

ولي بلد نيست شماره اش را بگيره.


 




تاریخ: پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:دلتنگم, مادر,بی سواد,,
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

کودکی به پدرش گفت: «پدر، دیروز سر چهارراه حاجی فیروز را دیدم

بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،ولی

پدر ، من خیلی از او خوشم آمد ، نه به خاطر

اینکه ادا در می آورد و می رقصید ، به خاطر اینکه چشم هایش خیلی

شبیه تو بود ...»


از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چهارراه می دیدند ...




ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور

کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای

لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم

دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو

سیاه و پاره نکن ؟ ها؟فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی

بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد …بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :

خانوم …مادم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن … اونوقت

میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد …اونوقت میشه

 برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه … اونوقت …

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم

رو پاک نکنم و توش بنویسم …

اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم …

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا …

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد …




ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

آموخته ام که : باید شکر گذار باشیم که خدا هر آنچه را که می طلبیم، به ما نمی دهد.

- هیچ کس دشمن تو نیست زیرا در بر نامه الهی خواست خدا حمایت از توست .

 

 
 
 من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور

در دلش موج می زند اما  سکه صدقه رهگذر

خودخواهی آن را می خشکاند  احساس کرده ام. 

 - چارلی چاپلین -

 




ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

روحش شاد يادش گرامي

باید فراموشت کنمچندیست تمرین میکنم

من می توانم! می شود!

 آرام تلقین میکنم.

حالم، نه،  اصلآ خوب نیست...

تا بعد بهتر می شود!!

فکری برای ِ این دل

ِ تنهای ِ  غمگین میکنم.

من می پذیرم رفته ای،

و بر نمی گردی همین

!خود را برای ِ درک این

، صد بار تحسین میکنم

.کم کم ز یادم می روی،

این روزگار و رسم اوست!

این جمله را با تلخی اش

صد بار تضمین میکنم. 

باید فراموشت کنمچندیست تمرین میکنم

من می توانم! می شود!

آرام تلقین میکنم.



ادامه مطلب...
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

 

یاد دارم در غروبی سرد سرد

می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد

داد می زد : کهنه قالی می خرم

دسته دوم جنس عالی می خرم

کاسه و ظرف سفالی می خرم

گر نداری کوزه خالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

بوی نان تازه هوشش برده بود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید

گفت اقا سفره خالی می خرید...؟




ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

 

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب

دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت

عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.»

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.

زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.

نمی خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.

پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!

حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز

صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!




ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

دست های کوچکش
 

التماس می کند : آقا... آقا "دعا " می خری؟


و حاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را می گرداند

و برای فرج آقا "دعا " می کند....




ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

 دستهارا باز در شبـــهای ســـرد      هــــــا کنید ای کودکان دوره گـرد

مژدگــانی ای خیابان خوابــــــــها     می رسد ته مانده ی بشقابــــها



ادامه مطلب...
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

از كنارش گذشتـــم... گفتم: در اين خرابه به دنبال چيستي!؟

مات نگاهم کرد و گفت: اين خرابه خانه ي من است! از شـــرم فرو ریختـــم...

ناگاه گفت: تو جيرانم را نديدي!؟ دخترم را ... دلبندم كنار خودم بود، تشنه بود،

آب ميخواست...

گفتمش خودت بردار... كاش نگفته بودم ، كاش نگفته بودم ، كنار خودم بود...




ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

راستي اونجا هم هوا سرد است.

راستي تو اون سرما دستاتون يخ نمي بنده؟

آخه تو اون هواي سرد مگه ميشه تو چادر زندگي كرد؟

راستي ؟؟؟؟ راستي !!!! راستي .....



ادامه مطلب...
تاریخ: پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:آذربايجان, زلزله,تسليت,بازسازي,,
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

 

 

شلوار تا خورده دارد ، مردی که یک پا ندارد

خشم است و آتش نگاهش ، یعنی تماشا ندارد

 


 

دوست دارم در مورد همه چیز فکر کنم

درباره کلبه متروک وسط باغ

درباره رودی که تبدیل شده به یک جاده

درباره چوپانی که بره اش را وسط کوهها گم کرده

درباره ی حسرت پیرزن بیمار برای رفتن به امامزاده بالای تپه

درباره کارگری که دوست دارد یک روز مرخصی با حقوق بگیرد

و درباره خودم که چقدر بی فکرم

 


 

من غمگین بودم که چرا کفش ندارم،

اتفاقا مردی را دیدم که پا هم نداشت.




ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش

 

 

کودکی گرسنه و بيمار گوشه ي قهوه خانه اي مي خفت راديو باز بود

و گوينده از مضرات پرخوري مي گفت .

 





ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

چنین گفت رستم به سهراب یل
که من آبـرو دارم انـدر محل
مکن تیز و نازک ، دو ابـروی خود
دگر سیخ سیـخی مکن؛ مـوی خود


ادامه مطلب...
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

دستانی که کمک می کنند پاک تر از دستهایی هستند که رو به آسمان دعا می کنند.

خداوندا دستهایم خالی است ودلم غرق در آرزوها -یا به قدرت بیکرانت دستانم را توانا گردان یا دلم را ازآرزوهای دست نیافتنی خالی کن

اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید.

آنچه جذاب است سهولت نیست، دشواری هم نیست، بلکه دشواری رسیدن به سهولت است .

وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر می کنند، نه رفتار و عملکرد شما

سخت کوشی هرگز کسی را نکشته است، نگرانی از آن است که انسان را از بین می برد .

پیش از آنکه پاسخی بدهی با یک نفر مشورت کن ولی پیش از آنکه تصمیم بگیری با چند نفر .

تنها راهی که به شکست می انجامد، تلاش نکردن است .

دشوارترین قدم، همان قدم اول است .

عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید .

آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد

 

من یاور یقین و عدالتم من زندگی ها خواهم ساخت، من خوشی های بسیار خواهم آورد من ملتم را سربلند ساحت زمین خواهم کرد، زیرا شادمانی او شادمانی من است

             




ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

بعضی وقتا مجبوری...تو فضای بغضت بخندی..

دلت بگیره ولی دلگیری نکنی..شاکی بشی ولی شکایت نکنی ...

گریه کنی اما نذاری اشکات پیدا شن...

خیلی چیزارو ببینی ولی ندیدش بگیری...

خیلی ها دلتو بشکن و تو فقط "سکوت" کنی...!!!!
 

 

قصه اصحاب كهف یك شوخی ست...
اینجا
یكروز كه بخوابی...
همه
فراموشت می كنند...



ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

 

 
باده اي بي رنگ و آتـــش گون بده                      زان که دوشم داده اي افزون بده
اي  انيس  خلوت  شبــــهاي  من                       مي چکـــد نام تو از لب هاي من



ادامه مطلب...
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز
بر شکوه سفر آخرتم، افزودند
اشک در چشم، کبابی خوردند
قبل نوشیدن چای،
همه از خوبی من میگفتند


ادامه مطلب...
تاریخ: چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:,
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 11 صفحه بعد

ارسال توسط اميد علي اسكندرپور
آخرین مطالب
آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 26
بازدید ماه : 2869
بازدید کل : 46402
تعداد مطالب : 325
تعداد نظرات : 176
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



استخاره آنلاین با قرآن کریم