![]() از دختر یکی از دوستام پرسیدم که وقتی بزرگ شدی میخوای چی کاره بشی؟
نگاهم کرد و گفت که میخواد رئیس جمهور بشه. دوباره پرسیدم که اگه رئیس جمهور بشی اولین کاری که دوست داری انجام بدی چیه؟
جواب داد:به مردم گرسنه و بی خانمان کمک میکنم. بهش گفتم :نمیتونی منتظر بمونی که وقتی رئیس جمهور شدی این کار رو انجام بدی،میتونی از فردا بیای خونه ی من و چمن ها رو بزنی،درخت ها رو وجین کنی وپارکینگ رو جارو کنی. اونوقت من به تو حقوق میدم و تو رو میبرم جاهایی که بچه های فقیر هستن و تو میتونی این پول رو بدی بهشون تا برای غذا و خونه جدید خرج کنن.
مستقیم توی چشمام نگاه کرد و گفت:چرا همون بچه های فقیر رو نمیبری خونه ت تا این کارها روانجام بدن و همون پول روبه خودشون بدی؟ با لبخند بهش نگاهی کردم و گفتم به دنیای سیاست خوش اومدی |
از باغ می برند چراغانیت کنند
تا کاج جشن های زمستانیت کنند
پوشانده اندصبح تو را ابرهای تار
تنهابه این بهانه که بارانی ات کنند
ای گل گمان نکن به شب جشن می روی
شایدبه خاک مرده ای ارزانیت کنند
یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند
یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
شایدبهانه ایست که قربانی ات کنند

هیچکس قفل بدون کلید نمیسازد
بنابراین خدا مشکلات را بدون راه حل قرار نداده
پس با مشکلات خود ، با اعتماد به نفس بالا برخورد کنید . . .
آن وقـتــــ میتـــوانـستــــم ...
دلتنـــگــی هــایــم را ...
گــــردن ِ غُـــروبـــش بینـــدازم
بر روی زمین اضافه ام معلوم است
هــر روز دلــم بــهانه اش می گیرد
از دست دلم کلافه ام معلوم است
با قاف سخن قله بسازی هنر است
از چلچله ها چله بسازی هنر است
در دوره ی کافر شدن اهل قـــــلم
با نام خدا جمله بسازی هنر است
خاموشی من دمی صدا می خواهد
انــــدازه ی آدمی نــوا می خواهد
مــردم! به دل شکسته ام رحم کنید
بیــچاره دلـــم کمی خدا می خواهد
تنها گرگها نیستند که لباس میش می پوشند،گاهی پرستوها
هم لباس مرغ عشق می پوشند،عاشق که شدی کوچ میکنند..
گفتم ای جنگل پیر تازگی ها چه خبر؟
پوزخندی زد و گفت : هیچ ، کابوس تبر!!
پنجره را باز کن و از این هوای مطبوع بارانی لذت ببر؛
خوشبختانه باران ارث پدر هیچکس نیست ...!
هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی كردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،
آهو میداند كه باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،
شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، كه میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..
مهم این نیست كه تو شیر باشی یا آهو ... ،
مهم اینست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن كنی..
در دنيا فقط 3 نفر هستند كه بدون هيچ چشمداشت و منتي و فقط به خاطر خودت خواسته هايت را بر طرف ميكنند، پدر و مادرت و نفر سومي كه خودت پيدايش ميكني، مواظب باش كه از دستش ندهي و بدان كه تو هم براي او نفر سوم خواهي بود..

پدر، دستهایت را دوست دارم؛
دستهایت بوی خدا، بوی امید، بوی عشق میدهند...
خاصیت دنیاست،
که در اوج داشتن و خوشبختی
دلهره ی از دست دادن پر رنگ تر است ...
گرگها هرگز گریه نمیکنند!! اما گاهی چنان عرصه زندگی برایشان تنگ میشود که بر
فراز بلندترین قله کوه میروند و دردناک ترین زوزه ها را میکشند..
ایـــمــان دارم....
کــه قشنـگـتــرین عشــق
نگــاه مهــربـــان خــداونـــد بـه بنـدگـانـش اســت . . .
زنـــدگــی را بـــه او بســــپار . . .
و مطـمئـــن بـــاش که تــا وقتـــی کــه پشتــت بــه خـــدا گــرم اســت
تمـــام هــراس هـــای دنیـــا خـنـــده دار اســت ...
دختري پشت يك 1000 تومني نوشته بود:
پدر معتادم براي همين پولي كه دست توست مرا يه
شب به دست صاحب خانه مان سپرد
خدايا تو چقدر ميگيري كه بگذاري شب اول قبر قبل از
اينكه تو ازم سوال كني من ازت بپرسم؟
چرا؟..................
سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند !
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر ...
به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود ...
مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ...
خشک شدم ..
---
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه .. تا مطمئن نشدی تبر نزن !
احساس نریز!!
زخمی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود ....
یک حرف و دو حرف بر زبانم، الفاظ نهاد و گفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد، تا شیوه راه رفتن آموخت

تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه
وقتی آب و گل آدمی در کوره خلقت می پخت، عشقی عجیب و خدایی در او به ودیعت گذاشته شد. عشقی که بی تردید زیباترین و قشنگ ترین هدیه خالق است. زندگی شماری از انسان ها ترسیم واقعی و دقیقی از این عشق است.تفکر درباره فرازهایی از زندگی زیبایش بقدری پندآموز بود که من به وجد آمده و چند خطی برایش نوشته ام. این دلنوشته را به روح بزرگ او و دوستانش که افتخار میهن عزیزم هستند پیشکش میکنم.
خــدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن 11 رکعت است.
در آن زمان که آب از سر من گذشته بود...!!!
زندگی را از نخست برای من بد ترجمه کرده اند :
زندگی را، یکی مرگ تدریجی نام نهاد
یکی بدبختی مطلق معنی کرد
یکی درد درمان ناپذیرش خواند
و سرانجام یکی رسید و گفت :
زندگی به تنهایی ناقص است !
تا عشق نباشد ، زندگی تفسیر نمی شود
دروغ
"گاهی سکوت ،
همان دروغ است...
کمی شیک تر ،
روشنفکرانه تر
و با مسئولیت کمتر..!"
دروغ
"گاهی سکوت ،
همان دروغ است...
کمی شیک تر ،
روشنفکرانه تر
و با مسئولیت کمتر..!"
دروغ
"گاهی سکوت ،
همان دروغ است...
کمی شیک تر ،
روشنفکرانه تر
و با مسئولیت کمتر..!"
.
.
دختر که باشی:
اگر زیبا باشی عطسه کردنت هم برای هزار نفر دوست داشتنیست
اما قیافه که نداشته باشی عاشقانه ترین احساساتت خریدار ندارد
پسر که باشی:
اگه پولدارباشی با قیافه ی زشتت هم میشوی شاهزاده سوار بر اسب خیلی ها
بی پول اگر باشی جز یک بی سرو پای دهاتی بیش نیستی
و این حقیقت جامعه ی ماست وجای تاسف دارد...
پدرم میگوید کتاب
مادرم میگوید دعا
و من خوب میدانم که زیباترین تعریف خدا را فقط باید از زبان گلها
شنید
همیشه دوست داشتم جواب این سؤال رو بدونم:
توی کشورایی که جمعه تعطیل نیست
بازم غروب جمعه دلگیره؟ ...
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛
اما خود نیز علت را نمی دانست.
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می
کرد، صدای ترانه ای را شنید.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’
با بهترین آرزوها
وقتی که تفاوت در رنگ و نژاد برتری می آورد!
یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است
با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد
مهماندار از او پرسید "مشکل چیه خانوم؟"
زن سفید پوست گفت: "نمی توانی ببینی؟ به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است، من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!"
مهماندار گفت: "خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه"
مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: "خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم"
و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: "ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با اینحال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست."
و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت: "قربان این به ای معنی است که شما می توانید کیف اتان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید..."
تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند

مشغول رانندگی تو جاده ام ....
از فاصله ی دور پلیس واسم دست تکون می ده و ابراز ارادت میکنه.....
خیلی آدمای با محبتی هستن
چطوری از این فاصله منو شناختن؟؟؟؟
یکیشون جوگیر میشه تا وسط جاده میاد
با حرارت خاصی واسم دست تکون میده
چراغ میزنم و با حرکت دست به ابراز علاقه شون جواب میدم
دفترچه و خودکار تو دستشه
می خواد ازم امضا بگیره
اما الان اصلا وقت ندارم باشه واسه بعد
اشک تو چشمام حلقه میزنه از این همه احساسات پاک و بی آلایش
تساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکیبرخاست
'مامان؟ نژاد انسان ها از کجا اومد؟
مادر جواب داد: 'خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژاد انسان ها به وجود اومد.'
دو روز بعد دخترک همین سوال رو از پدرش پرسید.
پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد.'
دختر کوچولو که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:مامان؟ تو گفتی خدا انسان ها رو آفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم!'
مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات در مورد خانواده ی خودش!
احتمال واریز همزمان عیدانه 70 و 90 هزار تومانی دولت و مجلس به مردم و یارانه نقدی اسفندماه امسال وجود دارد.
تعمیرش میکردیم، نه تعویضش!
شما چطور شصت سال باهم زندگی کردین؟
گفت: ما از نسلی بودیم که وقتی چیزی خراب میشد؛ تعمیرش میکردیم،
نه تعویضش!
اونی که بیشتر اذیتم کرد بیشتر گریه میکنه...!!
اونی که نخواست ما رو بالاخره میاد دیدن جسدم...!!
اونی که حتی نیومد تولدم زیر تابوتمو گرفته...!!
اونی که سلام نمیکرد میاد برا خدافظی...!!
عجب روزیه اون روز...!!
حیف كه اون موقع خودم نیستم...!!:((
قدر همو بدونید
تن من لاشه فقر است و من زنداني زورم
كجا ميخواستم مردن حقيقت كرد مجبورم
مهم نیست که قد رعنا و اندام مانکنی ندارید
مهم نیست که توی فشن شوها cat walk راه نمیرید
مهم نیست که بنز و فراری و ویلا و حساب بانکی ندارید
مهم اینه که شما همدیگرو دوست دارید و دل و جرات ابراز عشق و در کنار هم موندن رو دارید
♥ ♥ ♥
خوشبخت باشید

و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

اين مطلب فقط مخصوص اعضاء ميباشد
پیر مرده به زنش میگه بیا یاد قدیما کنیم. من تو پارک باهات قرار میذارم تو هم بیا.
2-3 ساعت طول میکشه نمیاد.... میره خونه میبینه زنش نشسته داره گریه میکنه...
میگه چی شده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پیرزنه میگه بابام نزاشت بیام
کاش دور و بر ما این همه دلبند نبود
و دلم پبش کسی غیر خداوند نبود
¤
آتشی بودی و هروقت تو را می دیدم
مثل اسپند دلم جای خودش بند نبود
مثل یک غنچه که از چیده شدن می ترسید
خیره بودم به تو و جرات لبخند نبود
هرچه من نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم
کم نشد فاصله؛ تقصیر تو هر چند نبود
شدم از درس گریزان و به عشقت مشغول
بین این دو چه کنم، نقطه ی پیوند نبود
مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت
جای آنها که به دنبال تو بودند نبود
بعد از آن هر که تورا دید، رقیبم شد و بعد
اتفاقی که رقم خورد خوشایند نبود.
آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته!
کاش نقاش تو این قدر هنرمند نبود....
سختی تنهایی رو وقتی فهمیدم که دیدم مترسک به کلاغ سیاه میگه : هر چقدر دوست داری نوکم بزن ولی تنهام نذار!!!!